آرزوی بد...


من قلب یخی نمیخواهم

ای کاش صفحه ی خشک روبروی تو بیان کند احساس لطیف و له شده ی مرا

 کوچیکتر که بودم آرزوهای خیلی زیادی داشتم...

یکی از اون آرزوها این بود که زودتر بزرگ بشم...خیلی واسم عجیب بود حرف بقیه...

آخه وقتی میفهمیدن که آرزوی من چیه نگام میکردن میگفتن خوش به حالت... کاش ما هم سن تو بودیم...!!!

با خودم میگفتم چرا آخه؟!؟!؟

من حسرت بخورم که مث اونا باشم و اونا حسرت اینو بخورن که مث من باشن...؟!

......

چند سالی گذشت و من بزرگتر شدم...هر سال که میگذشت من خوشحالتر میشدم که یک سال به عمرم اضافه شده...

ولی....

الان من حسرت میخورم وقتی یه بچه ی ۴ساله رو میبینم که تنها ناراحتیش اینه که نذارن کارتون ببینه...

حسرت میخورم وقتی گریه ی بچه ی دبستانی رو میبینم که فقط به خاطر گرفتن نمره ی ۱۹ تو املاست!!!

میبینید؟!!!

زندگی خیلی عجیب تر از اون چیزیه که ما تصور میکنیم...

از بین اون همه آرزوهایی که داشتیم تنها همین یه آرزو برآورده شد.. بزرگ شدیم و پشیمونیم که کاش به جای آرزو کردن چیزی که حتی بدون آرزوی ما اتفاق میفته یکم بچگی میکردیم...

این آرزو رو همه تو زمان بچگی دارن... وبعدشم حسرت و...

و این داستان همیشه ادامه دارد....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:51 توسط ستایش| |


Power By: LoxBlog.Com